این داستان نویسندهایست که نوشتنش نمیآمد. درواقع هر چه زور میزد نمیشد. صبحها بیدار میشد و از هفت تا یازده زور میزد. نمیشد. بعد کمی استراحت میکرد تا شاید بتواند افکار پریشان را از ذهنش دور کند. به حیاط خانه میرفت و روبه روی گلدانها میایستاد تا بلکه با نگاه کردن به آنها شاید بتواند طبع لطیف خود را بیدار کند. چند دقیقهای خیره به گلها میماند اما مدام افکار شیطانی از اعماق وجودش بیرون میزدند و لطافت روحش را خدشه دار میکردند. ناگهان به خود میآمد و میدید که مدتیست بجای اندیشیدن به گلبرگها، روی خارها تمرکز کرده و در ذهنش دارد دانه دانه خارها را میکند و در گلبرگها فرو میکند. یا خودش را در حال بریدن برگها با یک قیچی نوک تیز میدید این آشفتگیهای ذهنی تیز و برنده کار را بجایی رساندند که یک شب هنگامی که با زنی زیبا و خوشپوش در کافهای قرار ملاقات گذاشته بود، مجبور شد تا در نیمههای صحبت به بهانهای از سر میز بلند شود و آنجا را ترک کند. به روشنی میدید که چگونه این افکار سر راه خوشبختیاش قرار گرفتهاند. با اینکه در هنگام ملاقاتشان به هر وسیلهای چنگ زده بود تا جلوی افکار پریشانش را بگیرد، اما همانطور که خواننده باهوش میتواند حدس بزند، این تلاشها بیفایده بود. مثلاً کوشیده بود تا توجهاش را فقط بر بالا و پایین شدن لبهای طرف مقابل و شنیدن سخنانش متمرکز نگه دارد. اما ناممکن بود. ذهنش میپرید. بعد سعی کرده بود تا با گرداندن توجهاش به سمت حالت چشمان، رنگ پوست و حرکت دستان، کنترل اوضاع را در دست بگیرد، اما باز هم بیفایده بود. به خودش میآمد و میدید که نگاهش روی آن سنجاق سینه، دندانههای نوک تیز گلِ سر یا آن سیخ پشت گوشوارهها خیره مانده. همه براق بودند و نوک تیز. رو به رویش گلی نشسته بود پر خار. پریشان حال از این هزیان بیرون پریده بود و میز را ترک کرده بود شاید بتوان گفت درست بعد از آن واقعه بود که جدی با خود فکر کرد تا باید جوری با این حالاتش کنار بیاید. دست به کار شد و تصمیم گرفت که مجموعهای بنویسد در مورد هرآنچه نوک تیز است. خارها، سنجاقها، پونزها و سوزنها. از صبح شروع به نوشتن میکرد تا شب. از خواب و خوراک افتاده بود. با چنان وسواسی چیزهای نوک تیز را طبقه بندی کرده بود که در تاریخ علم بیسابقه بود. برای مثال، در جلد ششم کتابی که در آن به معرفی انواع میخها پرداخته بود، از جستار “میخ در دوران باستان” این بررسی را شروع میکرد تا به جستار “میخ و انسان معاصر” میرسید. یا در همان جلد اول که به بررسی خارها پرداخته بود، گفتگو را فقط به گیاهان و نباتات محدود نکرده بود. مثلاً در جستار “خار و تابوهای اجتماعی” گفتمانی اجتماعی را باز میکرد دور این مسئله که چطور در سطح جامعه انسانها با توهین به خوار یکدیگر، به هم خدشه وارد میکنند و بسیار موشکافانه توضیح داده بود که همانطور که شما وقتی به خار گیاه صدمه میزنید، درواقع دارید سیستم دفاعی گیاه را تضعیف میکنید، و به همان صورت انسانها هم در مناسبات اجتماعی از این شیوه بهره میگیرند و با توهین به خوار یکدیگر، به سیستم دفاعی دشمن خود ضربه وارد میکنند اما بحثها از این هم عمیقتر میشد مثلاً در جلد سوم که پژوهشی بود درباره سیخ پشت گوشواره، در جستار “گوشواره در مقابل نیزه” ، به آسیبی که مرد معاصر بواسطه هزاران سال زندگی اجدادش به عنوان شکارچی و جنگو خورده است میپرداخت. ایشان با اتکا به نظریات داروینی و فرگشتی، نشان میدهد که مردان بواسطه هزاران هزار سال جنگیدن و شکار در شرایط سخت، انگشتانشان بیشتر برای پرتاب نیزه و سوراخ کردن زره دشمن شکل گرفته و فرم یافته. اما امروزه از مردان معاصر با این ترکیب نافرم انگشتان انتظار میرود تا بتوانند آن سوزن ظریف پشت گوشواره را از آن سوراخ ناپیدای گوش خانم رد کنند. و مرد معاصر در حالی که عرق میریزد و به خوار اجدادش توهین میکند سعی میکند تا از این آزمون سرافکنده بیرون نیاید. زنان هم با دیدن این وضعیت خفتبار به این نتیجه میرسند که مردان از پس هیچ کاری برنمیآیند؛ در حالی که مردان هزاران سال داشتند از پس نیزه پرتاب کردن و کشتن خودشان و دیگران برمیآمدند. و اینجا نویسنده از زنان خواننده تقاضا میکند تا مسائل را در بستر تاریخیاش نگاه کنند بگذریم او همه عمر بیوقفه نوشت. با اینکه تمام نوشتههایش به بهانه تشریح یک چیز تیز شروع میشد اما با چنان لطافتی به آن میپرداخت و مسائل اجتماعی و فرهنگی را در حاشیه تیز آن بررسی میکرد که ناگهان خواننده به خود میآمد و میدید که دارد بر احوال یک میخ طویله اشک میریزد آخرین باری که نویسنده را دیدم از او خواستم تا راز نویسنده شدنش را به من بگوید گفت: پسر جان، آشفتگیهای تیز و برنده ذهنت را جدی بگیر پایان آگوست دوهزار و بیست و سه
نوشته پدرام خوشبخت ped.kht@gmail.com www.defocusedeye.com