-
آشفتگیهای ذهنی تیز و برنده
این داستان نویسندهایست که نوشتنش نمیآمد. درواقع هر چه زور میزد نمیشد. صبحها بیدار میشد و از هفت تا یازده زور میزد. نمیشد. بعد کمی استراحت میکرد تا شاید بتواند افکار پریشان را از ذهنش دور کند. به حیاط خانه میرفت و روبه روی گلدانها میایستاد تا بلکه با نگاه کردن به آنها شاید بتواند…